داستان خرس های پاندا (به روایت یک ساکسیفونیست که دوستی در فرانکفورت دارد)

زن: ما دیگه فقط دو تا صدا هستیم . دو تا صدای درحال پرواز!
مرد: بیشتر از اینیم
زن:چی بیشتر از این؟
مرد: ما بیشتر صدای بال زدن یه پروازیم.
زن:ما داریم بالای خودمون پرواز می کنیم مگه نه ؟
مرد: بیشتر از این
زن : چی بیشتر از این؟
مرد:نمی دونم.. داریم برفراز تمام چیزهایی که احتیاج نداریم پرواز می کنیم.
زن : بر فراز دنیا
مرد: بر فراز همه چیز
زن:شاید ما مرغ عشق شدیم . دیگه هم هیچ وقت از هم جدا نمی شیم.
مرد: من احساس می کنم ما دو تا بال یک مرغیم.
زن: پس عجیبه که ما بازم می تونیم با هم حرف بزنیم! طبیعتاً الان باید یه صدا باشیم.
مرد: فکر کنم به زودی بشیم.
زن: تو من رو می شنوی مثل اینکه خودم حس شنوایی تو هستم.
مرد:آره
زن:تو من رو می بینی مثل اینکه من حس بینایی تو هستم.
مرد:درسته
زن:تو دیگه نمی تونی من رو لمس کنیم چون آدم نمی تونه لامسه ی خودش رو لمس کنه..
مرد: درسته
زن:غمگینی که دیگه شکل نداری؟
مرد: نه دارم به کمال نزدیک میشم
زن:بازم چیزی دور خودت می بینی ؟
مرد: خودمون رو
زن:و چی می شنوی؟
مرد:یه موسیقی یه موسیقی که خودش سقوط در سقوطه...
زن:این خوب نیست تو هنوز از من می ترسی
مرد: شاید
| داستان خرس های پاندا به روایت یک ساکسیفونیست که دوستی در فرانکفورت دارد، ماتئی ویسنی یک|